خوب یادم هست آن عصر، آفتاب خانۀ ما رسیده بود لب بام، تابیده بود به نردۀ ایوان و بند رخت. روی بند، پیراهن دخترم راحیل، در باد سرد، تاب میخورد و رنگهای شاد آن، زیر بارش نور پسین، جلوهای از طلایی تا نارنجی داشتند. پیراهن راحیل آن وقتها از پیراهن عروسکش، فقط قدری بزرگتر بود.
گفتم آفتاب رسیده بود لب بام؟ کدام بام؟ ما در آن طبقۀ هفتم، در فضایی محصور میان کوه و افق، معلّق بین آسمان و زمین، اصلاً بام و دری نداشتیم؛ امّا در عوض وقتی روی زمین، آفتاب از لب دیگر بامها پریده بود، تازه میرسید به ما. شاید آفتاب آن روز هم، آفتاب بعد از پریدن بود که در آخرین شعاعهایش، تابیده بود روی شیشهها و انعکاس نورش، روی همۀ اشیاء خانه، داشت میرقصید.
به هر حال هرچه بود، آن فضایی افسونی، با یک فنجان چای داغ و کتاب طنین در دلتای طاهره صفارزاده، همخوانی مهربانی داشت؛ بخصوص برای من که داشتم دورۀ نقاهت وهم یک بیماری را طی میکردم و قلبم هنوز دستخوش جراحتهای آن وهم بود. من چای میخوردم و در آن قلعۀ جادویی سرکشیده به آسمانها، شعر میخواندم:
«... مادرها اخمهای نگرانشان را از پنجره بیرون میفرستند
بچهها با دستهای نمناک ناشاد
بازیهای ناتمام را به خانه برمیگردانند
بروم
بمانم
برگردم
؟....»
این شعر، در آن وقت و آن شرایط خاص، آنچنان بر من واقعی و ملموس جلوه کرد که برای لحظهای آرزو کردم ای کاش میشد به روزهای کودکی برگردم. همان روزهایی که با دستهای از سرما کبود، توی کوچه میماندیم تا بازیهای ناتمام را تمام کنیم. مادرم میگفت: «این بازی، تمامی ندارد» و من نمیدانستم لحنش سؤالی است یا اخباری؟ بوی اعتراض میدهد یا اعجاب؟
آن پاییز، پاییز سال 1375 بود، من قبل از آنکه کتابهای صفارزاده را کنار دستم بگذارم و خواندن آنها را شروع کنم، به طور پراکنده چیزهایی از او خوانده بودم. از کتاب سفر پنجم او خاطرات خوبی داشتم. به شعر سفر عاشقانه در آن مجموعه، علاقمندی خاصی داشتم. این کتاب، کتاب بالینی ما در سالهای پس از انقلاب بود:
«...من اهل مذهب پرسشکارانم
اسکندر گرفت
یا تو تقدیم کردی
خریدار خرید
یا تو فروختی....»
یادم هست آن وقتها این بند از شعر را مرتب تکرار میکردم؛ در کجخلقی یا خوش خلقی، با ظنر یا کنایه!
چیزهایی هم از زندگانی او میدانستم، مثلاً میدانستم او هم مثل من از اهالی کرمان است. دوران جوانیش را در مبارزۀ با رژیم پهلوی طی کرده است و همواره برعلیه ظلم و بیداد، فریاد اعتراض سر داده است. اینها را من در مصاحبۀ او در کتاب مردان منحنی خوانده بودم، بخش بزرگی از مطالب آن مصاحبه، مربوط بود به زندگی خصوصی طاهره امّا شنیدن همۀ داستان از زبان خودش، برای من که قصهنویس بودم، جذّابیّت بیشتری داشت؛ برای همین تصمیم گرفتم او را پیدا کنم. این کار، برای کسی که همسرش روزنامهنگار است، کار سختی نیست!
هنوز خورشید روی بند رخت بود و هنوز از ورای پنجرههای بزرگ دو سوی ساختمان، روی ستونهای خانه، طرحهای قشنگی از انواع رنگهای زرد و نارنجی انداخته بود که من، اولین تماس را با او گرفتم. و این، اولین ارتباط من با زنی بود که علیرغم فراز و فرودهای فراوان، هنوز در ایستادگی و استواری الگو بود! بعدها من با او، دوستی ساده اما محکمی را پیریختم.
کشش من به سوی طاهرۀ صفارزاده دلایل گوناگونی داشت، مهمترین دلیل، روحیۀ پرسشگر و مبارزهجوی او بود، دیگر اینکه او توانسته بود از دل شرایطی بیرون بیاید که به طور طبیعی نتیجهای عکسِ آنچه در مورد او اتفاق افتاد، در پیداشت. بعد هم من او را در پایداری در اعتقاد، بسیار شبیه به جلال آلاحمد میدیدم که گویی در ریاضت کامل و ایمان و اعتقاد کامل، همة راههای متفاوت را طی کرده و به این جایگاه که حالا در آن قرار داشت، رسیده بود! و البته او شباهتهای زیادی هم به پروین اعتصامی داشت، بخصوص در رجوع اجتماعیاش به شعر.
گوشی را خودش برداشت. بعد از آن هم هرگز نشد کسی غیر از خودش جوابم را بدهد؛ مگر آن روزهایی که در بیمارستان ایرانمهر بستری بود یا حالا که دیگر در میان ما نیست. من این را به حساب تنهاییاش میگذاشتم. او هرگز با هیچکس دارای مراودات جدّی نبود! همین مسئله هم باعث میشد تا در خلوتی که خود به چنگ آورده بود، دست به کارهای بزرگ پژوهشی بزند. از پشت گوشی، صدایش، آمیزهای از حزن و بیحوصلگی بود. بعدها این بیحوصلگیهای او، برای من، معانی تازهای پیدا کردند. گاهی با بیاعتنایی جا عوض کردند و گاهی با گلایهمندی؛ امّا حزن همچنان تا آخرین تماسهایمان، به جا بود.
آن روز حس کردم شاید از اینکه خلوتش را بههم ریختهام و یک مرتبه سُر خوردهام میان فضای لغزان زمان، شاکی است؛ بخصوص که او به درستی نمیشناخت. باید با او حرف میزدم تا دمسردی او را تعدیل کنم. من از نحوۀ آشناییام با اشعارش و از دیر فهمیام در پنداشتهایش گفتم. خلاصه با هزار سؤال که برایش طرح کردم، او را سر حال آوردم. به هر حال او معلم بود و از اینکه میدید کسی میخواهد از عوالم شعرش سر در بیاورد؛ ذوق کرده بود. گویا من رگ خواب او را پیدا کرده بودم! حالا او بود که از اسم و رسم و کار و بارم میپرسید و چون دانست از اهالی قلم و نوشتن هستم، مجاب شد با من حرف بزند.
در آن عصر پاییزی ما با هم از هر دری سختی گفتم؛ طوری که دیگر طنین در دلتا فراموش شد. «آن دستهای نمناک ناشاد» فراموش شدند و من یک وقت به خود آمدم که دخترکم از خواب دیرهنگامش برخاسته بود و صدای پای همسرم، در راهروها شنیده میشد. آنجا، در آن تاریکی همهگیر، روبروی من یک فنجان چای سرد بود و کاغذهایی که اگر چراغی رویشان روشن بود، میشد هزار خط درهم را بر سفیدیشان دید! و در سفیدی ذهن من حالا یک سؤال بود که باید برایش پاسخی پیدا میکردم؛ طاهره صفارزاده کیست؟ آنجا بود که فهمیدم در تمام یک ساعتی که با هم حرف زده بودیم، او چیزی از زندگانی خصوصیش نگفته بود حال آنکه من بسیار مشتاق بودم از او چیزهایی بدانم. من هم مثل خود او اهل مذهب پرسشکاران بودم. آیا این شباهت، بهانۀ خوبی برای ادامۀ ارتباطمان نبود؟
برای شناخت او دو راه پیشرو داشتم: تماسهای تلفنی گاه به گاه یا رفتن به خانهباغی مفرّح در تجریش که میگفت از همسر مرحومش دکتر وصال، به یادگار مانده است. در آن بحبوحۀ ترجمۀ قرآن، وقت او آنچنان تنگ بود که من راه اول را انتخاب کردم.
***
تا تلفن بعدی، برای توفیق بیشتر در ارتباط با او، تصمیم گرفتم او را از خلال اشعارش بشناسم. البته آن روزها من همچنان آثار او را جسته گریخته میخواندم امّا اینبار، عمیق و پرسشگر. و هر وقت به موضوعی میرسید که میتوانست دستاویزی باشد برای یک تماس، آن فرصت را از خودم دریغ نمیکردم!
«...مغول شمایل شب را داشت
شب رنگ سوگواران است
مکتوب سوگوار
تاریخ نسل خام پلوخواری است
که آمدن و رفتنش
مثل خندة دیوانگان
بدون سبب
و بیهودهست
و زندگانیاش
خزهای را ماند در آب
پر از تحرک ظاهر
و رکود باطن...»
شعر را که میخواندم، خودش هم شروع کرد به زمزمه و خنده خنده پرسید: «باز چی شده؟» و خودش جواب خودش را داد: «لابد باز توی شعرم هستههای یک داستان جالب را پیدا کردهای؟» گفتم: «این ماجرای زندگی خزهها برایم جالب است.» باز خندید: «کجایش جالب است؟ جالب وقتی است که تو یک چیز اعجابانگیز و منحصر به فرد ببینی. چیزی که زیاد است خزه! اینهمه خزه دور و برت هست. از بس زیادند، به چشم نمیآیند.»
آن روز همۀ حرفهایش بوی انتقاد و طعنه داشتند. در تمام طول صحبتمان ذهن من میرفت سراغ خزههایی که میشناختم، تازه داشتم آنها را توی دستههای مختلف، دستهبندی میکردم که حزن جلو روید و آن حالت خودمانی و بانشاط را از ما گرفت، باز او جدّی شد و من محتاط. و این اتفاق، جلو جسارت مرا برای پرسیدن سؤالات شخصی، گرفت، من حالا بعد از برخوردهای متوالی، خوب میدانستم او در بروز زندگی خصوصیاش، بسیار بیمیل است. آیا این بیمیلی، از خویشتنداری او ناشی میشد؟ چنین نبود چون او بسیاری از ناگفتهها و پوشیدههای زندگیش را طی مصاحبهای در مردان منحنی گفته بود. به نظر میرسید امتناع او از تکرار دوبارۀ آن چیزها برمیگردد به اندوهی که یادآوری تلخ و شیرین گذشته برایش به ارمغان میآورد. آیا میشد از خلال شعرهایش به آن خاطرات دست یافت؟ من این کار را کرده بودم. در شعر «سفر اول» من به تصاویری از گورستان و سرگردانی یک بچۀ یتیم رسیده بودم که میتوانست تداعیگر کودکی خود طاهره باشد:
«...در قبرستان پاهایم از شانههای عمویم آویزان بود
میان چادریهای سیاهپوش گردش کردیم
تشنه بودم کولیها مشک آب را دریغ کردند
بوی قهوه میآمد بوی قلیان به من قاقا دادند
مادر میسیز هارمز که مُرد میسیز هارمز گفت
آدم در مرگ مادرش
هی باید کارت بنویسد هی باید تلفون جواب دهد
من قاقا را روی قالی پرتاب کردم...»
من پیگیر این ماجرا شدم، او از گفتن امتناع کرد. پیله کردم، پس زد. پافشاری کردم، تسلیم شد. و من بالاخره همه چیز را دانستم و چه تلخ بود این دانستن! شما میتوانید دخترک چهار سالهای را در نظر بیاورید که به فاصلۀ چهل روز والدینش را از دست بدهد؟
«من قبل از خودم، یک خواهر و برادر بزرگتر داشتم. خواهرم بیبی حاجیه آن روزها دوازده ساله بود و برادرم جواد، هشت سال داشت. بعد من بودم و بعد از من نوزادی که توی راه بود. یادم هست من هر روز به شکم بر آمدۀ مادرم دست میکشیدم و تاریخ ولادت نوزاد را از او میپرسیدم. مسیر جنین را در شکم مادر با سرانگشتانم دنبال میکردم و روزی هزار بار از مادرم میپرسیدم پس کی دنیا میآید. او میگفت پنج ماه دیگر، چهار ماه دیگر، سه ماه دیگر؟ امّا وقتی پدر جوانمان حصبه گرفت و حالش روز به روز بدتر شد، مادرم دیگر حوصلۀ بازی روزها و ماهها را از دست داد. او خودش را وقف پرستاری از پدر بیمارم کرده بود.»
نوروز هزار و سیصد و نوزده در خانۀ طاهره، نوروز خسته و کسلی بود. از اول سال نو، بستر بیماری پدر پهن شد و دیگر جمع نشد تا او از دست رفت. با مرگ پدر، حساب دنیا آمدن نوزاد هم از دست طاهره رفت، بعد از آن بود که رفتار او، رنگی از بغض و دلتنگی گرفت:
«...مادربزرگ قاقا را از روی قالی دستچین کرد و گفت
بچه بهانهی پدرش را میگیرد...»
مرگ پدر بازی هولناکی بود که تقدیر آن را رقم زده بود؛ هولناکتر از آن، اتفاقی بود که برای مادر افتاد!
با مرگ پدر، خانه پُر شد از صدای شیون و از رنگ ماتم. طاهره روزهای پیدرپی، شاهد رفت و آمد زنهای سیاهپوش و مردهای عزاداری بود که بیشترشان از صنعتگران راستۀ بازار مسگرها و نقرهکارهای سیرجان بودند. همان کسانی که تا چندی پیش، هم چراغهای پدرش به شمار میآمدند رعیتها هم آمدند، همانها که روی زمینهای کشاورزی پدر کار میکردند. حتی کسانی که پدر دعاوی حقوقی آنها را بر عهده داشت یا در محکمهها، حق و حقوقشان را گرفته بود، آمدند به سرسلامتی مادر و بچهها. همگی آنها برای زن جوان پا به ماه دل سوزاندند و به سر یتیمهای کوچک، دست نوازش کشیدند. هیچکدام از آنها گمان نمیبردند به زودی باز همین کارها را تکرار خواهند کرد و این بار برای بچههایی که از مادر هم یتیم شدهاند!
نوزاد که آمد، هیچکس خوشحال نبود. طاهره میدید همۀ اهل خانه، به جای رسیدگی به نوزاد، به مراقبت از مادر پرداختهاند؛ مادری که انگار قادر نبود از بستر زایمان برخیزد، قادر نبود بچه را در آغوش بگیرد و شیر بدهد. حتی قادر نبود برای شوهر جوانمرگش، گریه کند. انگار او هم بیمار شده بود. بیماری مادر فقط سه روز طول کشید. روز چهارم، او هم به پدر پیوسته بود و نوزاد مانده بود روی دست این و آن!
***
من مدّتها، آرام آرام با شعر صفارزاده پیش رفتم و هر بار که به کتابهایش مراجعه کردم، روزنی را به فضاهای تازه، کشف کردم. این فضاها لبریز بودند از تصاویری حقیقی که او، بیآنکه بخواهد، آنها را برای من رمزگشایی میکرد. من حالا میدانستم مرگ، با حضور ناگزیر خود، توانسته بود نوزاد را از بچهها بگیرد چرا که دایی و عموی بچهها، تصمیم گرفته بودند آنها را میان خود، قسمت کنند. سهم دایی، کلیة، اموال پدر و سه فرزند بزرگتر او بود و سهم عمو، نوزاد چند روزهای که میتوانست در کنار نوزاد خود آنها، از زن تازهزای عمو، شیر بنوشد و بزرگ شود! چنین بود که طاهره هرگز مجال بازی با نوازد را نیافت! برای طاهره حالا زن دایی، جای مادر را گرفته بود
***
یک چند از این آشنایی کم دیدار، گذشت، در این مدت گاهی از خودم میپرسیدم آیا این زن کاملاً جدّی که من در ارتباطم با او، امکان هر چه احساس کودکانه را فراموش میکنم، خودش هرگز کودکی کرده است؟ همبازی داشته است؟ جایزه گرفته است؟ از تشویقی خوشحال شده است؟ از تهدید تنبیهی تا پای مرگ، ترسیده است؟
«... بهترین همبازی من دختر همسایهمان بود
که در هفت سالگی مرد
اسمش تاجی بود مثل تیتا که اسم عام است در بخارست
مادرش دو بار او را با لگد از خواب بیدار کرده بود
و او گفته بود پدربزرگ بگذارید نزد شما بمانم...»
در جای دیگری از همین شعر، طاهره سروده است:
«...و من در شعر سال دو هزار از ملاّی خودم اسم بردم
که حافظ را با سرفههای مسلول درس میداد
گونههای سرخ را میبوسید و هر صبح شنبه
یک دانه انجیر زیر زبانم میگذاشت...»
او جایزه هم گرفته بود. طاهرۀ صفارزاده به همراه خواهر و برادرش، کمی بعد از فوت مادر، به خانوادۀ دایی در کرمان ملحق شدند و او تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش را آنجا گذرانید.
اولین شعرش را در سیزده سالگی هنگامی که سال دوم دبیرستان بود، سرود. اسم شعر «بینوا و زمستان» بود.
«طبیعت بار دیگر با توانگر
همآهنگ ستم بر بینوا شد
لباس خشم برتن، دیده پُر کین
برای بینوا محنتفزا شد
مسلّح شد فلک چون با زمستان
دماری سخت میخواهد برآورد
ز رنجور و ضعیف و زیردستی
که سرمایه زر و قدرت ندارد...»
«این شعر در روزنامۀ دیواری مدرسهمان چاپ شد و از میان شاگردان دبیرستان، دوستان زیادی برایم دست و پا کرد! آن روزگار مدیر مدرسة بهمنیار که من در آنجا درس میخواندم، دکتر باستانی پاریزی بود. او که از قریحۀ من باخبر شد، از رئیس آموزش و پرورش استان برایم تقاضای جایزه کرد. جایزۀ من، دیوان اشعار جامی بود.»
***
باز چند شب است کتابهای صفارزاده را گذاشتهام کنار دستم تا بخوانم. این نیاز را پس از دیدار با برادرش در اولین شب مرگ طاهره، حس کردم؛ آنهم بعد از تماشای عکسهای مرحوم وصال شیرازی بر در و دیوار خانۀ صفارزاده. و باز همان سؤال قدیمی ذهنم را به بازی گرفت: آیا طاهره هرگز به عشق، سلامی گفته بود؟ آیا او هم مثل هر نوجوان دیگری دل سپرده بود و دل کنده بود؟ آیا با گلبرگهای یک گل صد تومانی، برای آمدن محبوبش، فال گرفته بود؟
«... من او را میشناختم
با هم از میان خمیازۀ ممتد روزهای مدرسه قدم زده بودیم
نامهامان را بر روی چنار مسجد محلّه کنده بودیم
باهم سرود ملی را خوانده بودیم بیآنکه معنیاش را بدانیم
پدرانمان هر صبح به یکدیگر سلام میگفتند
و من به مادرش که میتوانست اشیاء اطاق او را گردگیری کند
و به لباسهایش دست بزند رشک میبردم..»
من، دم به دم شعرهایش دادم و به راحتی تصاویری از اولین شکوفههای یک عشق معصوم را در دوران نوجوانی او یافتم و چقدر ذوق کردم. ای کاش او زنده بود تا این فصل از زندگانیش را با هم مرور میکردیم!
امّا این عشق، به مرور، با خود شاعر بزرگ شد. جدّی شد و بخشهایی از زندگی او را دربر گرفت:
«... هر وقت کنار دریا میروم
عشق را با خود میبرم
که غروبها روی ماسهها با من قدم بزند
و با زمزمۀ مدامش
دلم را در زیر غبار رطوبت، بیدار نگاه دارد...»
شاید در چنین هنگامهای بود که او با شروع تحصیلات دانشگاهیاش در شیراز، با پزشکی که دوست برادرش بود، آشنا شد و ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسرک خردسالی بود به نام علیرضا که خیلی، دنیا را دوام نیاورد.
آن سالهای تحصیل در شیراز، سالهایی است که طاهره صفارزاده، آن روی دیگر سکّه دلدادگی را هم دید. و چنین شد که عشق، دیگر برایش آن جلوههای معصوم شادمانه را نداشت!
«... صبح آمده است
تو رفتهای
عشق آمده است
تو نیستی
...
شکر اگر تو نیستی تنهایی هست...»
چه غمی است در این شعرهای تغزلی! و چقدر خواندن اینها مرا ترغیب میکرد به دانستن بیشتر از زنی که خودش را پشت رفتار جدّیاش و نقد و نظرهای قاطعش، پنهان میکرد. راستی بر سر علیرضای کوچک چه آمده بود. چرا من هیچوقت در مورد او از مادرش نپرسیدم؟ چطور شد که دست شاعر، یک مرتبه از فرزند خالی شد؟ این سؤالی بود که پاسخش را برادر طاهره، مهندس جلال صفارزاده بعد از مرگ او داد:
«پاییز سال 41 بود. من تهران بودم. در دبیرستان دارالفنون درس میخواندم. یک روز سر کلاس نشسته بودم، فرّاش مدرسه آمد صدایم کرد. گفت: صفارزاده بیرون در، اقوامت آمدهاند، سراغت را میگیرند. از کلاس بیرون زدم ببینم کی سراغم را گرفته. طاهره بود همراه با سکینه خانم خدمتکارش و علیرضا پسر کوچولویش. با تعجب پرسیدم چی شده؟ بریده بریده گفت: از جدا شدم. حالا هم آمدهام تا در تهران زندگی کنم. تردید کردم. خواستم منصرفش کنم. یک زن جوان! یک بچّۀ کوچک! یک شهر بزرگ شلوغ! امّا او محکم سر حرفش ایستاد، طوری که از همانجا راه افتام بروم برایش اتاق بگیرم. یکی از آشنایان منزل آقای صنیعخاتم را معرفی کرد. او را از شیراز میشناختم. آدم معتبری بود و میتوانست برای خواهرم و بچهاش شرایط امنی را ایجاد کند. پرسان پرسان رفتیم تا رسیدیم به خیابان پشت مجلس. طاهر خانه را دید و پسندید و همانجا ساکن شد.»
طاهرۀ صفارزاده در مصاحبهاش در کتاب مردان منحنی میگوید:
«فرزندی داشتم که ثمرۀ یک ازدواج ناموفق بود، و باید مخارج او را تأمین میکردم. اول، صبحها در شرکت بیمه کار گرفتم. عصرها هم در یک مؤسسهی زبان از 3 تا 7 شب در قبال ساعتی ده تومان، زبان انگلیسی درس میدادم. گاهی هم داستانهایی با نام مستعار، برای مجلات مینوشتم و مختصری دریافت میکردم؛ ولی اینها کافی نبود».
همان موقع او به کمک یکی از همکلاسیهای سابقش، موفق شد در شرکت نفت، به عنوان کارمند دفتری، استخدام شود. او بعدها مترجم و ویراستار شرکت شد امّا در پی درگیریهای سیاسی در یک اردوی تفریحی که برای فرزندان کارمندان شرکت نفت برگزار کرده بودند، مجبور به استعفا شد و از آنجا که دوست داشت برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور برود؛ چون دانست میتواند به عنوان یک بورسیه در انگلستان روزنامهنگاری بخواند، بار سفر بست و رفت. مهندس جلال صفارزاده در این باره میگوید:
«قبل از آن طاهره باید بچهاش را سر و سامان میداد. برای همین علیرضا را به شیراز برد تا به حاجیه بیبی، خواهرمان بسپارد. خواهرمان آن روزها، حال خوشی نداشت چرا که دختر نوجوانش هما، دچار بیماری سرطان خون شده بود و دکترها جوابش کرده بودند. در چنین شرایطی بود که علیرضا را پذیرفت تا طاهره بتواند از ایران خارج شود.»
گویا درگیر و دار مرگ هما در پی لحظهای غفلت، علیرضا زمین میخورد و پیشانشاش شکاف کوچکی برمیدارد.
«خواهرمان نسبت به علیرضا بسیار حساس بود و او را امانتی میدانست که باید در نگهداریش میکوشید. برای همین خواست تا بچه را برای زدن آمپول کزاز به بیمارستان ببرند؛ غافل از اینکه کودک در مقابل آمپول حساسیت بالایی داشت و همین تزریق باعث مرگش شد.»:
«ای نور دیده
دیریست
خاک بسته دهانت را
زبان سادهترین عشق
گلوی صافترین صوت
مرار زندهترین قهقهه
شکل بلوغ جمجمهات
با لبان بسته شده
و زخم پیشانی
تصویری از تطاول تقدیر
بر تارک تولد جانم نشسته است
در پنج سالگی
هزار و پنج ساله بودی
هزار سال زندگی آفتاب ...»
طاهرۀ صفارزاده را خبر کردند. او پس از سه ماه به وطن باز میگشت در حالیکه باید کودکش را تا گورستان همراهی میکرد. بعد از مرگ علیرضا بود که او در پیلهای از تنهایی فرو رفت و باز به شعر پناه برد و قصه نوشت:
«یکی از داستانهایم در مسابقات نویسندگان آسیای جنوب شرقی اول شد. با بورسیۀ این نهاد، میتوانستم برای تحصیل در رشتۀ نقد تئوری و عملی ترجمه به آمریکا بروم و در دانشگاه آیووا درس بخوانم . من که دلم از مرگ فرزندم بسیار شکسته بود، تصمیم گرفتم برای رهایی از یادها و خاطرههای تلخ، به آمریکا بروم.»
او پس از چهار سال، با در دست داشتن مدرک دکترا، در سال 1348 به ایران بازگشت. سالهای بعد از کودتای 28 مرداد 1332 سالهای نمایش دمکراسی و تجددخواهی بود. سالهای رویکرد به جانب مدرنیسم بود. سالهای مقابله با مذهب و سنت بود. در چنین شرایطی به قول صفارزاده:
«اخلاق و دین و مباحث ضد استعماری، مناطق مینگذاری شدهای بود که هر کس به فکر قدم نهادن در آنها میافتاد، به طریقی نابودی خودش را پیریزی میکرد... من وقتی به دانشگاه رفتم، از بیم مسخره کردن دین توسط روشنفکران، رابطه را بین خود و خدا، فقط حفظ کردم و زیاد هم پایبندی نشان ندادم...»
با اینهمه چیزی او را به ریشههای سالمش باز میگرداند:
«صدای ناب اذان میآید
صدای ناب اذان
صفیر دستهای مؤمن مردیست
که حس دور شدن گم شدن جزیره شدن را
ز ریشههای سالم من برمیچیند
و من به سوی نمازی عظیم میآیم ...»
بعدها او با سرعتی افزونتر به اصل خود بازگشت و سال 1351 نقطۀ عطفی شد در زندگی طاهرۀ صفارزاده:
«پیشآمدها در بازگشت نشان داد که با استخدام من در دانشگاه موافقت نشود، مدتها هم به ترجمه و ویراستاری در یک مؤسسه مشغول شدم... تا اینکه به دنبال یک ملاقات تصادفی با دبیر ادبیات سابقم که خیلی به من لطف داشت و از مقامات وزارت علوم آن وقت بود، به کار معلمی ترغیب شدم... و شدم استاد دانشگاه ملی. البته در حقیقت دانشگاه برای من زندانی بود که محترمانه زیر نظر بودم.»
صفارزاده تا سال 1355 در دانشگاه به تدریس مشغول بود. طی این سالها او خواهرش را از دست داد. بارها از طرف ساواک مورد بازجویی قرار گرفت. آزارها و بیاحترامیهای پلیس مخفی را تحمل کرد و سرانجام به خاطر سرودن شعر «مقاومت دینی»، از دانشگاه اخراج شد و برای بار دوم، خانهنشینی اختیار کرد.
در آن روزگار، او آرام آرام از صحنۀ هنر کنار گذاشته شد چرا که برای شعرش زاویۀ دیدی منحصر به فرد داشت و علیرغم نوآوری در فن و آرمان خوانی در رویکردهای اجتماعی، نگاهی دقیق و عمیق به مذهب داشت. خود او هم که ضرورتهای جامعه را شناخته بود، آرام آرام از شعر تغزلی فاصله گرفت و جهت شعرش را تغییر داد؛ به طوریکه در طلیعۀ انقلاب، شعر او کاملاً در خدمت نهضت اسلامی مردم ایران بود.
***
ارتباط ما با هم گاه و بیگاه، برقرار بود. حالا دیگر راحیل بزرگ شده بود. عروسکهایش را کنار گذاشته بود و جای آنها کتابهای شعر را برداشته بود. با صفارزاده گاهی صحبت از او بود. یک روز صفارزاده به طنز و نقد گفت: «دخترت وقتی خوب شعر خواهد خواند که بتواند اشعار مرا درست بخواند!» من به او گفتم: «خواندن اشعار شما با آن اصراری که بر عدم علامتگذاریهای نگارشی دارید، برای من هم سخت است.»!
البته شعر او پس از پیروزی انقلاب، بسیار راحت و خوشهضم شده بود. شاعران پیشکسوت معتقد بودند که بداههسرایی او در انقلاب باعث شده است او شعر را در حد شعار، همه فهم کند. من معتقدم او برای پیوند با مردم، عرصههای تازهای را میآزمود که اگر عمر وفا میکرد، بعد از فراغت از کار عظیم ترجمۀ قرآن و نهجالبلاغه، با شکل فردی شدۀ هنرمندانهای، به میدان شعر برگردد.
***
«... الهام
آن ستارۀ نامرئیست
قلب تو در تصرف نامرئی بود...»
او سالهای بعد از انقلاب را به عنوان یک سکوی پرش، از درگیریهای مادی ذهن به سمت عوالم کشف و شهود، انتخاب کرده بود. درست که اخراجی سال 1355 دانشگاه ملی، حالا به فاصلۀ کمتر از 2 سال رئیس این دانشگاه بود، درست که او به این نتیجه رسیده بود که بعد از مدتهای مدید روی کار متون ترجمه شده نظر بدهد و به ترجمۀ تخصصی در دورههای دانشگاهی، فکر کند، درست که او با تمام اهتمام خود، زبان عربی را به طور کامل آموخت تا دانش و آگاهی خود را در خدمت ترجمۀ قرآن به زبان انگلیسی قرار بدهد؛ اما هیچکدام از این فعالیتهای وقتگیر مانع از سلوک روحی او نشد.
او در سال 1359 با دکتر عبدالوهاب وصال، نوۀ وصال شیرازی شاعر معروف اواخر قاجاریه، ازدواج کرد و با او به کار تصحیح و تحقیق و پژوهش پرداخت. یکی از کارهای مهم آن دو، یافتن مزار امامزادگان بود که در کتابی تحت عنوان هزار مزار، نام آنها درج است. گویا به هنگام تصحیح و دوبارهخوانی همان کتاب بود که دید حروفچین نام الله را به اشتباه اله چیده است. ثمرۀ غلطزدایی صفارزاده از جان آن کتاب، شعری است با نام غلطزدایی در کتاب دیدار صبح:
«اصحاب راه
فرمان خواندن و دیدن را
به پیش من آوردند
در شرح هستی آن اولیاء
مرد حروفچین
یا کاتب نخستین
از رهگذار نسنجیدن
الله را
الــه
دیده و چیده ...
و من شتابزده
با ضربهی قلم
لفظ الــه را
الله میکنم
فرمان حرکت این خط
از پایگاه حضرت ابراهیم
از پایگاه پاک رسول
از خاستگاه اولیاء خدا آمده
ای مرد چاپ
معذور دار
کاین زحمت دوباره
اجر تو را باز میخرد...»
حالا از مرگ او، بیش از یک ماه میگذرد. باز من در پاییزم و از آن پاییز سال 75، دوازده سال میگذرد. طی این دوازده سال دوستی، و همنشینی من با او و شعرش، خیلی چیزها تغییر کردهاند؛ چه در دنیای بیرون و چه در اندیشۀ من. او هر که هست، استاد دانشگاه است. شاعری نوآور است. مترجم بزرگ قرآن کریم است، بانوی جهان اسلام در سال 2006 است، مادر یک پسر کوچک از دست رفته است، ناکام بازی با نوزادی است که تنها سه روز همبازی او بوده، نمیدانم. من فقط این را میدانم که او، رفیق شفیق پرندهای بود که معتقد بود هر نیمهشب به پشت پنجرهاش میآید، به شیشهها نوک میکوبد تا او را برای نماز شب بیدار کند. چه دلسنگی باشد که حرفهای طاهره را باور نکند! چه دلسنگی باشد که تلاش پرنده را نبیند!
همین اواخر، یک روز دیدم او سوتی را از زنجیری آویخته و انداخته است به گردنش. پرسیدم این سوت برای چیست. خندید و با احتیاط گفت: «این سوت مخصوص روزهای پرنده است. آن وقتها که دلم برایش تنگ میشود، آن وقتها که میخواهم خارج از نوبت قرارهای شبانه، به سراغم بیاید، با این سوت، خبرش میکنم.» چه دلسنگی باشد که صدای سوت و صدای قناری را نشنود!
یاد پارهای از شعر بلند عبدالملکیان میافتم که در سوگ قیصر امینپور، آن را سروده است. آقای شاعر آیا من، میتوانم آن را در قفای رحیل طاهرۀ صفارزاده به کار بگیرم؟
«حالا که رفتهای
سر در پرهایش فرو برده است
نه آوازی
نه پروازی
باور نمیکردم
پرندهها هم پیر میشوند»